سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر اساس حق رفتار کند، خلق به سوی او روی خواهند آورد . [امام علی علیه السلام]

هزار پله به دریا مانده است
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:3274

خامه پرست :: 83/10/15::  12:19 صبح

سرهنگ کیسه را روی میز خالی کرد. یک عالمه گوش آدم بود؛ درست مثل قیسی یا هلوی خشک کرده.

یکی از آن ها را برداشت و در حالی که تو صورت ما تکانش می داد گفت: از این مسخره بازی ها خسته ام. گور بابای حقوق بشر. بگویید بروند کشکشان را بسابند!


خامه پرست :: 83/10/10::  12:0 صبح

         

متاسفانه وبلاگ بالا نمی اید. با مدیر وبلاگ هم نمی توانم تماس بگیرم مگر کسی اتفاقا گذارش به این طرف ها بیافتد.


خامه پرست :: 83/10/4::  5:30 عصر

من با یک کلاغ صد و بیست ساله در یک سیلو زندگی می کنم. او آن قدر حرف های قشنگ می زند که من تصمیم گرفتم مثلاً یک قصه بنویسم. ولی همیشه سر یک مسأله جر و بحث داریم. من خودم دیدم که او مثل همه ِ جوجه ها از تخم بیرون آمد و بعد بزرگ شد ولی او اصرار می کند که بنویسم که مادرش او را زاییده است و ... چه پرت و پلاهایی من اصلاً باور نمی کنم.

برای همین شروع کردم به یاد گرفتن فنون نگارش و نام همهِ رودخانه ها و کوه ها و مکتب های ادبی را یاد گرفتم تا بتوانم با تسلط و اراده به همه بگویم حقیقت ماجرا از چه قرار است.

این کلاغ که مثل یک اژدهای لاغر قدقد می کند هر روز ده ساعت پرواز می کند و از آن بالا که از دستِ کتک های من در امان است به زور نصیحتم می کند که مثلاً با کمی اصلاح چنین گفتاری می شود: نباید ریخت خون کسی از رنگ خون تو... قار قار...سیاه را که بگیری یاد... رد قاتل های درونت... قار قار...

می گویم ولی من وقتی برای همه ِ این کارها ندارم.

می گوید: از همون اول بال هایی از بزرگ هم بزرگ تر می توان یک چیزی متفاوت  از قرمز قار...

راستش من خیلی عصبانی شدم چون هیچ کدام از حرف های جدیدش در قصه ای که دارم می نویسم خوب چفت وجور نمی شود از بس پرت و پلا می گوید.

مثلاً یک روز از سر محبت بود یا هر چه، انگشت هایش را لای موهایم کرده بود و لب هایش را مثل شیشه به هم می کوبید. یا آن قدر پول های کاغذی جمع کرده بود یا جعل کرده بود( اشتباه از من است) که یک مأمور دولت به سیلوی ما آمد. قد همه را اندازه گرفت و با یک بال بند فولادی بال های او را بست و به اداره برد. من می توانستم در غیاب او مثل مه صبحگاهی بنشینم و قصهِ گل و گشادم را تمام کنم که ناگهان وجدانم بیدار شد (من اهل وجدان و این حرف ها نیستم ولی چه کار کنم که این قصه باید این جا این جوری جلو می رفت) و به این ترتیب به یاد نوع دوستی و انسانیت افتادم. اگر او بود شاید پشت چشم نازک می کرد یا بدون این که پشت چشم نازک کند یادآوری می کرد: کلاغیت!

و با لحن مسخرهِ تندی اضافه می کرد: تو خیلی یاد باید بگیری چیزها...

 

خیلی پرس وجو کردم تا به محلی رسیدم که مثل بمب خنثی نشده سوت وکور بود و از وحشتی کهنه و قدیمی رنگ تیره ای پس می داد و صدای کفش ها را در دهانش می چرخاند (عجب توصیفی شد) بعد مامور را دیدم که در حال دویدن آمد کلمات سربی ِ پرونده ها را (کلمات سربی! خوب راه افتاده ام؟!) روی سرم خالی کرد طوری که فرصت نکردم بگویم همین دیشب در یک قنادی – دیشب به قنادی رفته بودم.

قناد در مقابل صد و بیست کیسه گندمی که آورده بودم گفت: چند کیلو؟

گفتم: من صابون می خوام!

قناد هم قالب های صابون را توی قوطی شیرینی چید و گذاشت روی ترازو. قوطی شیرنی یا قوطی صابون در دست به ملاقات کلاغ رفتم. (توجه شود که این جا خلاقیت نویسنده به اوج رسیده است). آن جا بود که فهمیدم این کلاغ – که کلاغیت او در این جا به اوج رسیده است - سوار تاکسی شده و این قدر گوش یک مسافر را خراشیده که جریان خون پدال گاز و ترمز را قفل کرده، چشم های راننده را درآورده و باعث قتل عام شده، اما دقیقاً نگفتند چه طور شده.

 

این کلاغ همهِ سعی خودش را کرده بود تا قصهِ مرا جنایی کند.

مامور گفت: این خیلی غیر طبیعی یه.

محتاطانه گفتم: همین طوره.

بعد پرسید: شما جغرافی دان هستین؟ اعتراف کنین!

فکر کردم برای پرونده می خواهد. گفتم فراموش کن دوست من!

مامور خیلی عصبانی شد.

کلاغ از سلول خودش گفت: قار!

 


خامه پرست :: 83/10/4::  5:27 عصر

درست لحظه ای که پا گذاشتم توی خیابان فهمیدم که یک جای کار خراب است . اول فقط یک حس بود؛ حسی که می گفت : به طرف اتومبیل نرو. سوئیچ را بگذار توی جیبت. پیاده رو را بگیر و تا چهار راه برو! آن جا بود که در شیشه های عینکِ دستفروش ِ سر چهارراه دیدمش. توی پیاده رویِ مقابل از همه بلند قدتر بود و کلاهِ تیره ای داشت. به راهم ادامه دادم.

نمی خواستم صدمه ای بهش بزنم. نمی خواستم کار از این خراب تر شود. نقشه ام این بود که تا کوچه ی بغلِ بانک بروم و از آن جا بپیچم و توی کوچه پس کوچه های محله ی قدیمی قالش بگذارم. ولی اون زرنگ تر از این حرف ها بود. بعضی وقت ها زرنگی زیاد کار دست آدم می دهد. و بعضی چیزها اصلا ً شوخی بردار نیست. یک کارد بلند نقره ای تیز با شیارهای خون، می تواند غیر از اصلاحِ صورت، قاچ کردن هندوانه و پنچر کردن تایرِ اتومبیل، کارایی دیگری هم داشته باشد، به خصوص در کوچه پس کوچه های خلوتِ قدیمی.

وقتی نفس نفس زنان به اتومبیلم رسیدم یکی ازآن یخچال های حمل ِلاشه راهم را بسته بود. دو نفر با پیشبندهای سفیدِ پُراز لکه های خون ِ دلمه شده ، لاشه ها ی شقه شده را به قصابی می بردند

از توی داشبورد دستمالی برداشتم و بعد از پاک کردن دستها و عرق پیشانی ، روی لباس هایم دنبال لکه های خونی که این جور مواقع هی به این طرف و آن طرف مالیده می شوند گشتم. ولی الحق کار تر و تمیزی بود. ماشین هایی که لاشه کش راهشان را بند آورده بود یک بند بوق می زدند، غیر ازماشین ِ لاشه کش که داشت کارش را انجام می داد و من که هنوز یک خورده کار داشتم، پیرمردی با ریش جوگندمی که کلاهش را تا گوش هایش پایین کشیده بود در طرفِ دیگر خیابان توی اتومبیلش نشسته بود و ظاهراً کاری جز شمردن لاشه ها نداشت.

یکراست رفتم بانک. بسته های هزاری آدم را کمی سنگین می کنند ولی در عوض به آدم شجاعت و دلگرمی می دهند. می گویند: نترس، ما هنوز با تو هستیم! یک بسته ی هزاری، درست مثل بچه ای توی قنداق یا یک کارد نقره ای توی غلافِ چرمی، به صاحبش خیانت نمی کند

تخته گاز از شهر بیرون زدم و تا ظهر که هنوز هیچ نقشه ای توی سرم نبود چندبار کمربندی شمالی و جنوبی را دور زدم. مطمئن شدم که حسابی پاکِ پاکم. امروزها آدم های زرنگ و نترس کمی زیاد شده اند

در یک خانه ی امن ِ دورافتاده با موبایلِ خاموش، پوستِ سیب زمینی کندن و شقه کردن کلم، مضیت خاصی ندارد جز این که آدم دوباره دلش برای یک ذره هیجان و خطر تنگ می شود. دنیا می گوید: ببین که من چقدر آرام و سوت و کور شده ام! شمشیرت را بیرون بکش! بگذار زنگ های خطر به صدا درآیند! دوباره نقشه ی خیابان ها و ساختمان های پیچ در پیچ با سایه ی آدم های اضافی، دسته های هزاری، برگ های تقویم و صفحه ی ساعت از جلوی چشم آدم رژه می روند و نمی گذارند کپه مرگش را بگذارد.

مدتی همینطور روزها توی تختم ولو بودم و نصفِ شب ها می رفتم یک گشتی می زدم تا این که یک روز دم غروب از خواب پریدم، گفتم بهتر است بروم یک سروگوشی آب بدهم. با عجله به سرو صورتم آبی زدم و لباس هایم را پوشیدم. نوبت که به کارد رسید با زبان ِ برنده و نقره ایش گفت: عجله نکن ، ما وقت زیاد داریم!

مسواکش را زدم و سُراندم توی غلافش. از پله ها که پایین رفتم واز بالای در نگاهی به خیابان خلوت انداختم؛ یکهو یک طعم گس و بدمزه آمد توی دهنم.

پیرمردی با ریش ِ جوگندمی و کلاهِ تیره ای که تا روی گوش هایش پایین کشیده بود درست آن طرف خیابان توی اتومبیلش لم داده بود. شاید خانه ی امن  مرا با قصابی اشتباه گرفته بود. در را باز کردم و پا گذاشتم توی خیابان. کار از خرابی گذشته بود.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

3274

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
هزار پله به دریا مانده است
::لوگوی دوستان::

::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::