درست لحظه ای که پا گذاشتم توی خیابان فهمیدم که یک جای کار خراب است . اول فقط یک حس بود؛ حسی که می گفت : به طرف اتومبیل نرو. سوئیچ را بگذار توی جیبت. پیاده رو را بگیر و تا چهار راه برو! آن جا بود که در شیشه های عینکِ دستفروش ِ سر چهارراه دیدمش. توی پیاده رویِ مقابل از همه بلند قدتر بود و کلاهِ تیره ای داشت. به راهم ادامه دادم.
نمی خواستم صدمه ای بهش بزنم. نمی خواستم کار از این خراب تر شود. نقشه ام این بود که تا کوچه ی بغلِ بانک بروم و از آن جا بپیچم و توی کوچه پس کوچه های محله ی قدیمی قالش بگذارم. ولی اون زرنگ تر از این حرف ها بود. بعضی وقت ها زرنگی زیاد کار دست آدم می دهد. و بعضی چیزها اصلا ً شوخی بردار نیست. یک کارد بلند نقره ای تیز با شیارهای خون، می تواند غیر از اصلاحِ صورت، قاچ کردن هندوانه و پنچر کردن تایرِ اتومبیل، کارایی دیگری هم داشته باشد، به خصوص در کوچه پس کوچه های خلوتِ قدیمی.
وقتی نفس نفس زنان به اتومبیلم رسیدم یکی ازآن یخچال های حمل ِلاشه راهم را بسته بود. دو نفر با پیشبندهای سفیدِ پُراز لکه های خون ِ دلمه شده ، لاشه ها ی شقه شده را به قصابی می بردند
از توی داشبورد دستمالی برداشتم و بعد از پاک کردن دستها و عرق پیشانی ، روی لباس هایم دنبال لکه های خونی که این جور مواقع هی به این طرف و آن طرف مالیده می شوند گشتم. ولی الحق کار تر و تمیزی بود. ماشین هایی که لاشه کش راهشان را بند آورده بود یک بند بوق می زدند، غیر ازماشین ِ لاشه کش که داشت کارش را انجام می داد و من که هنوز یک خورده کار داشتم، پیرمردی با ریش جوگندمی که کلاهش را تا گوش هایش پایین کشیده بود در طرفِ دیگر خیابان توی اتومبیلش نشسته بود و ظاهراً کاری جز شمردن لاشه ها نداشت.
یکراست رفتم بانک. بسته های هزاری آدم را کمی سنگین می کنند ولی در عوض به آدم شجاعت و دلگرمی می دهند. می گویند: نترس، ما هنوز با تو هستیم! یک بسته ی هزاری، درست مثل بچه ای توی قنداق یا یک کارد نقره ای توی غلافِ چرمی، به صاحبش خیانت نمی کند
تخته گاز از شهر بیرون زدم و تا ظهر که هنوز هیچ نقشه ای توی سرم نبود چندبار کمربندی شمالی و جنوبی را دور زدم. مطمئن شدم که حسابی پاکِ پاکم. امروزها آدم های زرنگ و نترس کمی زیاد شده اند
در یک خانه ی امن ِ دورافتاده با موبایلِ خاموش، پوستِ سیب زمینی کندن و شقه کردن کلم، مضیت خاصی ندارد جز این که آدم دوباره دلش برای یک ذره هیجان و خطر تنگ می شود. دنیا می گوید: ببین که من چقدر آرام و سوت و کور شده ام! شمشیرت را بیرون بکش! بگذار زنگ های خطر به صدا درآیند! دوباره نقشه ی خیابان ها و ساختمان های پیچ در پیچ با سایه ی آدم های اضافی، دسته های هزاری، برگ های تقویم و صفحه ی ساعت از جلوی چشم آدم رژه می روند و نمی گذارند کپه مرگش را بگذارد.
مدتی همینطور روزها توی تختم ولو بودم و نصفِ شب ها می رفتم یک گشتی می زدم تا این که یک روز دم غروب از خواب پریدم، گفتم بهتر است بروم یک سروگوشی آب بدهم. با عجله به سرو صورتم آبی زدم و لباس هایم را پوشیدم. نوبت که به کارد رسید با زبان ِ برنده و نقره ایش گفت: عجله نکن ، ما وقت زیاد داریم!
مسواکش را زدم و سُراندم توی غلافش. از پله ها که پایین رفتم واز بالای در نگاهی به خیابان خلوت انداختم؛ یکهو یک طعم گس و بدمزه آمد توی دهنم.
پیرمردی با ریش ِ جوگندمی و کلاهِ تیره ای که تا روی گوش هایش پایین کشیده بود درست آن طرف خیابان توی اتومبیلش لم داده بود. شاید خانه ی امن مرا با قصابی اشتباه گرفته بود. در را باز کردم و پا گذاشتم توی خیابان. کار از خرابی گذشته بود.