من با یک کلاغ صد و بیست ساله در یک سیلو زندگی می کنم. او آن قدر حرف های قشنگ می زند که من تصمیم گرفتم مثلاً یک قصه بنویسم. ولی همیشه سر یک مسأله جر و بحث داریم. من خودم دیدم که او مثل همه ِ جوجه ها از تخم بیرون آمد و بعد بزرگ شد ولی او اصرار می کند که بنویسم که مادرش او را زاییده است و ... چه پرت و پلاهایی من اصلاً باور نمی کنم.
برای همین شروع کردم به یاد گرفتن فنون نگارش و نام همهِ رودخانه ها و کوه ها و مکتب های ادبی را یاد گرفتم تا بتوانم با تسلط و اراده به همه بگویم حقیقت ماجرا از چه قرار است.
این کلاغ که مثل یک اژدهای لاغر قدقد می کند هر روز ده ساعت پرواز می کند و از آن بالا که از دستِ کتک های من در امان است به زور نصیحتم می کند که مثلاً با کمی اصلاح چنین گفتاری می شود: نباید ریخت خون کسی از رنگ خون تو... قار قار...سیاه را که بگیری یاد... رد قاتل های درونت... قار قار...
می گویم ولی من وقتی برای همه ِ این کارها ندارم.
می گوید: از همون اول بال هایی از بزرگ هم بزرگ تر می توان یک چیزی متفاوت از قرمز قار...
راستش من خیلی عصبانی شدم چون هیچ کدام از حرف های جدیدش در قصه ای که دارم می نویسم خوب چفت وجور نمی شود از بس پرت و پلا می گوید.
مثلاً یک روز از سر محبت بود یا هر چه، انگشت هایش را لای موهایم کرده بود و لب هایش را مثل شیشه به هم می کوبید. یا آن قدر پول های کاغذی جمع کرده بود یا جعل کرده بود( اشتباه از من است) که یک مأمور دولت به سیلوی ما آمد. قد همه را اندازه گرفت و با یک بال بند فولادی بال های او را بست و به اداره برد. من می توانستم در غیاب او مثل مه صبحگاهی بنشینم و قصهِ گل و گشادم را تمام کنم که ناگهان وجدانم بیدار شد (من اهل وجدان و این حرف ها نیستم ولی چه کار کنم که این قصه باید این جا این جوری جلو می رفت) و به این ترتیب به یاد نوع دوستی و انسانیت افتادم. اگر او بود شاید پشت چشم نازک می کرد یا بدون این که پشت چشم نازک کند یادآوری می کرد: کلاغیت!
و با لحن مسخرهِ تندی اضافه می کرد: تو خیلی یاد باید بگیری چیزها...
خیلی پرس وجو کردم تا به محلی رسیدم که مثل بمب خنثی نشده سوت وکور بود و از وحشتی کهنه و قدیمی رنگ تیره ای پس می داد و صدای کفش ها را در دهانش می چرخاند (عجب توصیفی شد) بعد مامور را دیدم که در حال دویدن آمد کلمات سربی ِ پرونده ها را (کلمات سربی! خوب راه افتاده ام؟!) روی سرم خالی کرد طوری که فرصت نکردم بگویم همین دیشب در یک قنادی – دیشب به قنادی رفته بودم.
قناد در مقابل صد و بیست کیسه گندمی که آورده بودم گفت: چند کیلو؟
گفتم: من صابون می خوام!
قناد هم قالب های صابون را توی قوطی شیرینی چید و گذاشت روی ترازو. قوطی شیرنی یا قوطی صابون در دست به ملاقات کلاغ رفتم. (توجه شود که این جا خلاقیت نویسنده به اوج رسیده است). آن جا بود که فهمیدم این کلاغ – که کلاغیت او در این جا به اوج رسیده است - سوار تاکسی شده و این قدر گوش یک مسافر را خراشیده که جریان خون پدال گاز و ترمز را قفل کرده، چشم های راننده را درآورده و باعث قتل عام شده، اما دقیقاً نگفتند چه طور شده.
این کلاغ همهِ سعی خودش را کرده بود تا قصهِ مرا جنایی کند.
مامور گفت: این خیلی غیر طبیعی یه.
محتاطانه گفتم: همین طوره.
بعد پرسید: شما جغرافی دان هستین؟ اعتراف کنین!
فکر کردم برای پرونده می خواهد. گفتم فراموش کن دوست من!
مامور خیلی عصبانی شد.
کلاغ از سلول خودش گفت: قار!